پنج‌شنبه 8 خرداد 1404

تولد رازآلود زال در آغوش سیمرغ

در میان برگ‌های پرشکوه شاهنامه، داستان‌هایی نهفته‌اند که نه‌تنها اسطوره، بلکه آیینه‌ای از درد، امید، و بخشش‌اند. در این بخش، سرگذشت زال – فرزندی سپیدموی و رانده‌شده، اما برگزیده‌ی سرنوشت – با زبانی آکنده از تصویر و احساس روایت می‌شود؛ روایتی از رنج پدری، مهر مادری، و پرواز نجات‌بخش سیمرغ. پیش از آنکه وارد متن فاخر فردوسی شویم، خود را برای سفری میان افسانه و حقیقت آماده کنید.

به این داستان در اسپاتیفای گوش دهید

کنون پرشگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفتهٔ باستان

نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار

نبود ایچ فرزند مر سام را
دلش بود جویندهٔ کام را

نگاری بُد اندر شبستان اوی
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشید‌چهر و برومند بود

ز سام نریمان هم او بار داشت
ز بار گران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بر آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی‌فروز

به چهره چنان بود تابنده شید
ولیکن همه موی بودش سپید

پسر چون ز مادر بر آن گونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد

شبستان آن نامور پهلوان
همه پیش آن خرد کودک نوان

کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب‌جفت

یکی دایه بودش به کردار شیر
بر پهلوان اندر آمد دلیر

که بر سام یل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد

پس پردهٔ تو در ای نامجوی
یکی پور پاک آمد از ماه‌روی

تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت
بر او بر نبینی یک اندام زشت

از آهو همان کش سپید است موی
چنین بود بخش تو ای نامجوی

فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده درآمد سوی نو بهار

چو فرزند را دید مویش سپید
ببود از جهان سر به سر ناامید

سوی آسمان سر برآورد راست
ز دادآور آنگاه فریاد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی
بهی زان فزاید که تو خواستی

اگر من گناهی گران کرده‌ام
و گر کیش آهرمن آورده‌ام

به پوزش مگر کردگار جهان
به من بر ببخشاید اندر نهان

بپیچد همی تیره جانم ز شرم
بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آیند و پرسند گردن‌کشان
چه گویم از این بچهٔ بدنشان؟

چه گویم که این بچهٔ دیو چیست؟
پلنگ و دو رنگ است و گر نه پری‌ست

از این ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم بر این بوم و بر آفرین

بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند

به جایی که سیمرغ را خانه بود
بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد بر این روزگاری دراز

چنان پهلوان‌زادهٔ بی‌گناه
ندانست رنگ سپید از سیاه

پدر مهر و پیوند بفگند خوار
جفا کرد بر کودک شیرخوار

یکی داستان زد بر این نرّه‌شیر
کجا بچه را کرده بد شیر سیر

که گر من تو را خون دل دادمی
سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی
دلم بگسلد گر ز من بگسلی

چو سیمرغ را بچه شد گرْسنه
به پرواز بر شد دمان از بنه

یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید

ز خاراش گهواره و دایه خاک
تن از جامه دور و لب از شیر پاک

به گرد اندرش تیره خاک نژند
به سر برش خورشید گشته بلند

پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه
که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند
بدان نالهٔ زار او ننگرند

ببخشود یزدان نیکی‌دهش
کجا بودنی داشت اندر بوش

نگه کرد سیمرغ با بچگان
بر آن خرد خون از دو دیده چکان

شگفتی بر او بر فگندند مهر
بماندند خیره بدان خوب‌چهر

شکاری که نازک‌تر آن برگزید
که بی‌شیر مهمان همی خون مزید

بدین گونه تا روزگاری دراز
برآورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پر مایه گشت
بر آن کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
برش کوه سیمین، میانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان
بد و نیک، هرگز نماند نهان

به سام نریمان رسید آگهی
از آن نیک‌پی پور با فرّهی

شبی از شبان داغ دل خفته بود
ز کار زمانه برآشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان
یکی مرد بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی به فرزند او
بر آن برز شاخ برومند او

چو بیدار شد موبدان را بخواند
از این در سخن چند گونه براند

چه گویید گفت اندر این داستان؟
خردتان بر این هست هم‌داستان؟

هر آن‌کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
چه ماهی به دریا درون با نهنگ

همه بچه را پروراننده‌اند
ستایش به یزدان رساننده‌اند

تو پیمان نیکی‌دهش بشکنی
چنان بی‌گنه بچه را بفگنی؟

به یزدان کنون سوی پوزش گرای
که اوی است بر نیکویی رهنمای

چو شب تیره شد رای خواب آمدش
از اندیشهٔ دل شتاب آمدش

چنان دید در خواب کز کوه هَند
درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پدید آمدی خوب‌روی
سپاهی گران از پس پشت اوی

به دست چپش بر یکی موبدی
سوی راستش نامور بخردی

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
زبان برگشادی به گفتار سرد

که ای مرد بی‌باک ناپاک‌رای
دل و دیده شسته ز شرم خدای

تو را دایه گر مرغ شاید همی
پس این پهلوانی چه باید همی؟

گر آهو است بر مرد موی سپید
تو را ریش و سر گشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو
که در تنت هر روز رنگی‌ست نو

پسر گر به نزدیک تو بود خوار
کنون هست پروردهٔ کردگار

کز او مهربان‌تر ورا دایه نیست
تو را خود به مهر اندرون مایه نیست

به خواب اندرون بر خروشید سام
چو شیر ژیان کاندر آید به دام

چو بیدار شد بخردان را بخواند
سران سپه را همه برنشاند

بیامد دمان سوی آن کوهسار
که افگندگان را کند خواستار

سر اندر ثریا یکی کوه دید
که گفتی ستاره بخواهد کشید

نشیمی از او برکشیده بلند
که ناید ز کیوان بر او بر گزند

فرو برده از شیز و صندل عمود
یک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هیبت مرغ و هول کنام

یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره بر شدن جست و کی بود راه
دد و دام را بر چنان جایگاه

ابر آفریننده کرد آفرین
بمالید رخسارگان بر زمین

همی گفت کای برتر از جایگاه
ز روشن روان و ز خورشید و ماه

گر این کودک از پاک پشت من است
نه از تخم بد گوهر آهرمن است

از این بر شدن بنده را دست گیر
مر این پر گنه را تو اندر پذیر

چنین گفت سیمرغ با پور سام
که ای دیده رنج نشیم و کنام

پدر سام یل پهلوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمدست
تو را نزد او آب روی آمدست

روا باشد اکنون که بردارمت
بی‌آزار نزدیک او آرمت

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سیر آمدستی همانا ز جفت

نشیم تو رخشنده گاه من است
دو پرّ تو فرّ کلاه من است

چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه
ببینی و رسم کیانی کلاه

مگر کاین نشیمت نیاید به کار
یکی آزمایش کن از روزگار

ابا خویشتن بر یکی پرّ من
خجسته بود سایهٔ فرّ من

گرت هیچ سختی به روی آورند
ور از نیک و بد گفت و گوی آورند

بر آتش برافگن یکی پرّ من
ببینی هم اندر زمان فرّ من

که در زیر پرت بپرورده‌ام
ابا بچّگانت برآورده‌ام

همان گه بیایم چو ابر سیاه
بی‌آزارت آرم بدین جایگاه

فرامش مکن مهر دایه ز دل
که در دل مرا مهر تو دلگسل

دلش کرد پدرام و برداشتش
گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزد پدر
رسیده به زیر برش موی سر

تنش پیلوار و به رخ چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار

فرو برد سر پیش سیمرغ زود
نیایش همی بآفرین برفزود

سراپای کودک همی بنگرید
همی تاج و تخت کئی را سزید

بر و بازوی شیر و خورشید روی
دل پهلوان دست شمشیر جوی

سپیدش مژه، دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ به مانند خون

دل سام شد چون بهشت برین
بر آن پاک فرزند کرد آفرین

به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن

منم کم‌ترین بنده یزدان‌پرست
از آن پس که آوردمت باز دست

پذیرفته‌ام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

بجویم هوای تو از نیک و بد
از این پس چه خواهی، تو چونان سزد

تنش را یکی پهلوانی قبای
بپوشید و از کوه بگزارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست
همان جامهٔ خسرو آرای خواست

سپه یک‌سره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند

تبیره‌زنان پیش بردند پیل
برآمد یکی گرد مانند نیل

خروشیدن کوس با کرّه‌نای
همان زنگ زرین و هندی درای

سواران همه نعره برداشتند
بدان خرّمی راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد
شد آن روی رومیش زنگی‌نژاد

بر آن دشت هامون فرود آمدند
بخفتند و یکبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شید
یکی خیمه زد از حریر سپید

به شادی به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانی فزون آمدند

 

بیشتر بخوانید

رستم و سهراب – نبرد ندانستن با خویشتن

نوشتهٔ دکتر پویان قمری به این داستان در اسپاتیفای گوش دهید  گروه تلگرام شاهنامه‌خوانی و بررسی شاهنامه بخش اول: پدری که نمی‌داند، پسری که نمی‌پرسد در دنیایی که...

تأثیر جهانی تغییرات نرخ بهره

نوشتهٔ دکتر پویان قمری، اقتصاددان سوئیسی و بنیان‌گذار پلتفرم ALand نرخ بهره؛ نبض ناپیدای اقتصاد جهانی در دنیای اقتصاد، اگر بخواهیم تنها یک شاخص را نام...

هفت‌خان رستم – نقشه‌ای برای عبور از تاریکی

نوشتهٔ دکتر پویان قمری به این داستان در اسپاتیفای گوش دهید  گروه تلگرام شاهنامه‌خوانی و بررسی شاهنامه بخش اول: وقتی بینش کافی نیست بینش، آغاز است.اما کسی که...

سواد مالی و اعتمادسازی: ضرورت جدید در بانکداری

دکتر پویان قمری – اقتصاددان سوئیسی و بنیان‌گذار پلتفرم ALand زمانی برای بازنگری اساسی در بانکداری در دنیای مالی، هیچ سرمایه‌ای باارزش‌تر از اعتماد نیست. از...

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here

مطالب مرتبط

رستم و سهراب – نبرد ندانستن با خویشتن

نوشتهٔ دکتر پویان قمری به این داستان در اسپاتیفای گوش دهید  گروه تلگرام شاهنامه‌خوانی و بررسی شاهنامه بخش اول: پدری که نمی‌داند، پسری که نمی‌پرسد در دنیایی که...

مطالب داغ هفته