✍🏻 نوشتهی دکتر پویان قمری
به کانال جیگول آباد در تلگرام بپیوندید
به این داستان در اسپاتیفای گوش دهید
کسانی که از بیرون میآمدند،
شمارشان کم بود.
اما هر وقت میآمدند،
با هیاهو نمیآمدند —
با سکوت میآمدند.
آنها نه نشانی داشتند،
نه دعوتنامه.
فقط زخمی بینام،
خستگیای بیصدا،
و دلی که دنبال جایی میگشت
که بشود خودش باشد —
نه محصول انتظارات،
نه حاصل نقشها.
اینبار،
شخصی وارد شد که “زن بودن” را آموخته بود —
اما زندگی کردن در نقش زن
او را از خودِ واقعیاش دور کرده بود.
اسمش نهلا بود.
یعنی: آب تازه.
اما سالها بود که حس میکرد ایستاده،
ساکن،
بیجریان.
او مهربان بود،
اما مراقب.
باوقار،
اما محدود.
نه از روی ترس،
بلکه از روی عادت.
وقتی نهلا پا به جیگولآباد گذاشت،
هیچکس نپرسید “تو کی هستی؟”
هیچ نگاهی او را وزن نکرد.
هیچ دستی بهسویش دراز نشد
برای گرفتن یا سنجیدن.
در جیگولآباد،
درها کوبیده نمیشوند —
فقط باز میمانند
برای آنهایی که جرأت قدم گذاشتن دارند.
نهلا ایستاد.
در آستانه.
نه در جمع،
نه بیرون.
و فقط همین ایستادن،
در جهانی که همه عجله دارند برای نشان دادن،
خودش یک نوع حضور عمیق بود.
جیجی او را دید.
اما نه با آن نگاهی که میگوید «خوش آمدی».
نه با لبخندهای آموختهشده.
بلکه مثل آسمانی که ابر تازهای را میفهمد
بینیاز از کلام.
او جلو نرفت.
عقبتر ایستاد.
نه از سردی،
بلکه برای دادن فضا.
و در آن فضای باز،
چیزی بیصدا شروع شد.
هانا نخستین کسی بود که واکنش نشان داد.
با نگاهی نرم،
آرام،
و پذیرا —
بیآنکه حتی یک واژه بگوید.
ثریا انگشتانش را روی خاک گذاشت،
انگار به نهلا میگفت:
«زمین اینجا،
از تو سوالی نمیپرسد.
فقط تو را میپذیرد.»
آیانا فقط کمی بدنش را چرخاند.
حرکتی ساده،
ولی پرمعنا.
مثل کسی که کنار بخاری،
جایی باز میکند برای دیگری.
نهلا تردید داشت.
طبیعی بود.
چون آزادی، وقتی واقعی باشد،
اولش میترساند.
«باید حرف بزنم؟» با صدایی مردد گفت.
جیجی لبخندی زد.
نه از سر دعوت،
بلکه از جنس اجازه.
«فقط اگه چیزی هست که میخوای بذاری زمین،
نه برای اینکه ما بشنویم —
برای اینکه خودت بشنویش،
بیسانسور، بیقضاوت.»
نهلا نشست.
نه درست در حلقه،
نه بیرون آن.
جایی در مرز گرما و گریز.
و اینجا،
همین کافیست.
آن شب،
هیچ اتفاقی بزرگ رخ نداد.
نه فریادی،
نه اشکی،
نه آغوشی نمایشی.
اما همه حس کردند:
چیزی در هوا جابهجا شد.
چون وقتی از کسی نخواهی که “بشود”،
و فقط به او اجازه بدهی که باشد،
او کمکم خودش را باز میکند —
نه بهعنوان داستانی برای تعریف،
بلکه بهعنوان آبی که دوباره راه افتاده است.
در جیگولآباد،
آزادی نمیتوفد.
زمزمه میکند.
و فقط آنها که سکوت را یاد گرفتهاند،
آن را میشنوند.
دیرتر،
وقتی شعلهی آتش آرام گرفته بود،
و نهلا خوابیده بود —
سرش روی پای هانا،
پاهایش بر علفهای خنک شب —
جیجی آهسته گفت،
نه به کسی،
بلکه به لحظه:
«فرهنگی که نیاز داریم،
فرهنگی نیست که اصلاح کند یا محدود.
فرهنگیه که فقط یادآوری کنه:
انسان،
توی حالت خام، نترس، و بیقالب،
زلالتر از هر چیزیست که تا حالا دیدهایم.
و هیچ شرمی در زلالی نیست.
هیچ.»