به این داستان در اسپاتیفای گوش دهید
گروه تلگرام شاهنامهخوانی و بررسی شاهنامه
نوشتهٔ دکتر پویان قمری
شاهزادهای جوان، پاکسرشت، دلیر و پرهیزکار، سالها به بند کشیده شده.
پدرش—گشتاسپ—او را نه برای ترس از دشمن، بلکه برای ترس از قدرت او زندانی کرده بود.
او اسفندیار است؛ فرزند زرتشت، مردی که نامش با دین گره خورده.
حالا پدر، که میخواهد تخت را به او بسپارد، شرطی عجیب میگذارد:
برو و رستم را، این قهرمان سالخورده و بیتاج، به بند بکش.
چرا؟
نه بهخاطر دشمنی، بلکه برای اینکه سلطنت، فرمانبری میخواهد نه بینش.
و رستم، اهل فرمانبردن نیست.
اسفندیار میرود. با ایمان کامل.
با اطمینان از اینکه در راه راستیست، و حق با اوست.
اما فراموش میکند بپرسد:
آیا همیشه فرمان پدر، همان فرمان خداست؟
بخش اول: دو قهرمان، دو مسیر
رستم، حالا دیگر مرد جنگهای پیشین است.
از هفتخان گذشته، سهراب را از دست داده، و اکنون دور از قدرت، در سکوت خانهاش با خود در صلح است.
اما اسفندیار، در اوج جوانیست؛ پرشور، مؤمن، وظیفهمحور.
در زرهی از دین و اطاعت پیچیده، شمشیر به دست آمده تا قهرمان پیر را مطیع کند.
این نبرد، جنگ خیر و شر نیست.
بلکه تقابل دو حقیقت است—
یکی ریشهگرفته از تجربه،
دیگری از دستور.
بخش دوم: اطاعت بیپرسش، راهی به تاریکی
اسفندیار نیامده که رستم را نابود کند؛
او آمده که او را به تخت و تاج تسلیم کند—
برای رسیدن به سلطنت، برای تحقق فرمان شاه، برای اجرای “حق”.
اما رستم، که سالهاست از بازی قدرت دوری کرده،
اکنون در معرض آن قرار گرفته.
و اینبار، با چهرهای مقدس.
او میبیند:
گاهی ظلم، با زبانی نرم و منطقی حرف میزند.
و گاهی فاجعه، در لباس تکلیف میآید.
بخش سوم: تیر گز، تصمیمی که درد دارد
اسفندیار، بیرحم نیست؛
اما گمشده در یقین خویش است.
و رستم، ناگزیر از دفاع.
در اوج نبرد، زخمی و بیرمق، رستم صدایی آشنا میشنود—
سیمرغ.
اینبار، سیمرغ نه برای شفابخشی، بلکه برای تصمیمی تلخ آمده.
تیر گز، ساخته از طبیعت، نشان ریشهمندیست.
و همین تیر، به چشمان اسفندیار مینشیند.
چشمانی که حقیقت را دیدند،
اما دیر.
بازتاب در شاهنامه
چو بگذشت یک هفته بر رزمگاه
برآمد ز گردان یکی بادِ آه
ز رستم برآمد یکی تیر گز
فگند از کمان آن زمان، بیگزَر
به چشمان اسفندیار دلیر
رسید آن ز تندی چو آتش ز تیر
ز زین اندر افتاد و شد بینوا
دو چشمش پر از خون و دل پر جفا
— فردوسی، شاهنامه، رستم و اسفندیار
تحلیل مفهومی: ایمان اگر نپرسد، ابزار میشود
رستم و اسفندیار، دو روی یک حقیقتاند.
هر دو نیت خیر دارند، اما تنها یکی پرسیده.
تنها یکی رنج دیده و سکوت را برگزیده.
و تنها یکی، در لحظهٔ آخر، از یقین عبور میکند.
این داستان، روایتیست از تقابل عقل فردی با اقتدار سازمانیافته.
از اینکه چطور گاهی فرمان، وجدان را خاموش میکند.
نتیجهگیری مفهومی: زره ایمان، اگر چشم ببندد، خطرناک است
در جهانی که فرمانها مقدساند،
و ساختارها جای وجدان را میگیرند،
قهرمان کسیست که بپرسد.
رستم، اینبار نه برای افتخار،
بلکه برای حقیقت جنگید.
و سیمرغ هنوز هست…
نه برای کسانی که اطاعت میکنند،
بلکه برای آنان که میفهمند.